سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در غبار عشق( اشعار و متن های ادبی من )
 
قالب وبلاگ

  هنوز از راه نرسیده ام که پیامکی با این مضمون می رسد : مراسم اختتامیه داستانک به مناسبت هفته وحدت ... آنهم در دهه فجر ، تا خودم را به محل مراسم می رسانم اذان مغرب را گفته اند ، اول به نمازخانه می روم که چند تن دیگر هم از مدعوین مشغول نمازند و بعد هم به محل مراسم ، بانی مجلس انگار انجمن بانوان اهل قلم هستند ولی من و مهرداد و محمد زاده و چند تن دیگر از آقایان هم مدعوین همیشه اینگونه مراسمیم ، وارد سالن که می شوم فضای مراسم مرا بیاد 35 سال پیش می اندازد  و مراسمی که در آن اولین مقاله ام را خواندم ، نقد کتاب « در افریقا همه چیز سیاه است » نوشته ساسان ناطق ، هفته وحدت ، دهه فجر و ... سال 58 ، مدرسه راهنمایی شهید نواب صفوی قلعه آقاحسن ، هفته وحدت و مقاله ای که در رابطه با مسلمانان افریقا نوشته بودم با برداشت از کتابهای محمود حکیمی و در مراسمی که از طرف مدرسه برگزار شد در جمع مردم خواندم ... دوست دارم این خاطره را بازگو کنم ، مجری آقای مهرداد را برای نقد کتاب دعوت می کند ، با ورود مهرداد به جایگاه دعوای مجری و منتقد داغ می شود ، دستم را بالا می برم و می گویم : آقا اجازه ! تا وقتی شما دعوا می کنید من خاطره ام را بگویم .... سالن می زند زیر خنده و دعوا تمام می شود ، من کتاب را تازه گرفته ام و از محتوای آن اطلاعی ندارم ولی منتقدین چنان با شور به نقد کتاب و بعضا به نفی کتاب می پردازند و می گویند شش بار کتاب را خواند ه اند که تعجب می کنم ، کتاب ظاهرا در باره جنگ است و بعضی ها آن را ضد جنگ می دانند و... البته تعجب من از دو چیز است هم از نقد داغ کتاب و هم از اینکه این مراسم اختتامیه داستانک است یا نقد کتاب ، بهر حال در پایان یادی هم از داستانک نویسها می شود و ... شب که در خانه کتاب را می خوانم تعجبم بیشتر می شود چون کتاب یک کتاب بسیار معمولی است که فقط به یک بار خواندش می ارزد وگر نه ، نه ضد جنگ است و هرچند سه داستان از چهار داستانش در باره جنگ است نه در باره جنگ ! و تعجب من بیشتر از بی ارتباطی موضوع با محتوی و انتخاب منتخبین است تا نقد منتقدین ... دوشنبه 20بهمن 93مشهد مقدس


[ پنج شنبه 93/11/23 ] [ 7:8 صبح ] [ حسین میرزابیگی ] [ نظرات () ]

 5- مهرماه 1360 بعد از یک سال ترک تحصیل با تعدادی از دوستان دوباره در مدرسه ی راهنمایی شهید نواب صفوی قلعه آقاحسن در کلاس سوم راهنمایی ثبت نام کردیم و این هنگامی بود که حدود یک سال از آغاز جنگ تحمیلی می گذشت و سراسر کشور در حال و هوای جنگ بود ، از همان ابتدای شروع کلاسها ، ظهرها بصورت دسته جمعی به محل هیئت ابولفضلی روستا که در نزدیکی مدرسه بود می رفتیم و نماز ظهر و عصر را به امامت همکلاسی خوبمان جناب آقای محمد سمیعی می خواندیم ، هنوز چند ماهی از این برنامه نگذشته بود که یک روز گروهی از جوانان روستا عازم جبهه شدند و آقای سمیعی هم با آنها رفت ، روز بعد وقتی جای آقای سمیعی را در کلاس خالی دیدیم ، کلاس را تعطیل کردیم و به دفتر مدرسه رفتیم و برای رفتن به جبهه اعلام آمادگی کردیم ولی مسئولین مدرسه برای ما صحبت کردند و گفتند که جبهه ی ما همان درس خواندن ما می باشد و تا پایان سال تحصیلی به ما اجازه ندادند که به جبهه برویم . با پایان سال تحصیلی و بعد از امتحانات خرداد 1361 با تعدادی از دوستانم از جمله آقای اکبر میرزابیگی در بسیج تربت حیدریه ثبت نام کردیم و بعد از گذراندن دوره ی یک ماهه ی آموزش در جوار امامزاده سید مرتضی ی کاشمر راهی جبهه شدیم ، خوبی آموزش های بسیج و سپاه در این بود که در کنار آموزش نظامی به آموزشهای عقیدتی و سیاسی نیز می پرداختند و در این آموزشها انسان بیشتر با کتاب و کتابخوانی آشنا می شد ، وقتی برای اولین بار به جبهه رفتم متوجه شدم که در جبهه نیز در کنار سنگر فرماندهی سنگر عقیدتی هم هست که در کنار سخنرانی های عقیدتی و سیاسی و نوارهای کاست و ویدئویی از اساتیدی همچون استاد مظاهری و استاد انصاریان و ... کتابخانه ای نیز با چند جلد کتاب قرار دارد و هر از چند وقتی مسابقه ی کتابخوانی هم برگزار می شود و این باعث می شد که رزمندگان هنگام بی کاری ضمن پرداختن به عبادت و خودسازی به مطالعه نیز بپردازند و برای من که عاشق کتاب بودم این فرصت بسیار مناسبی  بود تا جایی بعداً در طول مدتی که توفیق حضور در جبهه را داشتم به هر مقر و موقعیتی که مامور می شدم اکثر کتابهای کتابخانه ی آن موقعیت را مطالعه می کردم و این موضوع برایم خیر و برکات زیادی داشت که انشاءالله در مطالب بعد به آن می پردازم...

 


[ جمعه 93/11/10 ] [ 12:14 عصر ] [ حسین میرزابیگی ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 45490